روزگاريست که سوداي بتان دين من استغم اين کار نشاط دل غمگين من استديدن روي تو را ديده جان بين بايدوين کجا مرتبه چشم جهان بين من استيار من باش که زيب فلک و زينت دهراز مه روي تو و اشک چو پروين من استتا مرا عشق تو تعليم سخن گفتن کردخلق را ورد زبان مدحت و تحسين من استدولت فقر خدايا به من ارزاني دارکاين کرامت سبب حشمت و تمکين من استواعظ شحنه شناس اين عظمت گو مفروشزان که منزلگه سلطان دل مسکين من استيا رب اين کعبه مقصود تماشاگه کيستکه مغيلان طريقش گل و نسرين من استحافظ از حشمت پرويز دگر قصه مخوانکه لبش جرعه کش خسرو شيرين من استبرچسبها: حافظ بخوانید, ...ادامه مطلب