به سوزنی ز ره شکوه گفت پیرهنیببین ز جور تو، ما را چه زخمها بتن استهمیشه کار تو، سوراخ کردن دلهاستهماره فکر تو، بر پهلوئی فرو شدن استبگفت، گر ره و رفتار من نداری دوستبرو بگوی بدرزی که رهنمای من استوگر نه، بیسبب از دست من چه مینالیندیده زحمت سوزن، کدام پیرهن استاگر به خار و خسی فتنهای رسد در دشتگناه داس و تبر نیست، جرم خارکن استز من چگونه ترا پاره گشت پهلو و دلخود آگهی، که مرا پیشه پاره دوختن استچه رنجها که برم بهر خرقه دوختنیچه وصلهها که ز من بر لحاف پیرزن استبدان هوس که تن این و آن بیارایممرا وظیفهٔ دیرینه، ساده زیستن استز در شکستن و خم گشتنم نیاید عارچرا که عادت من، با زمانه ساختن استشعا,نشان,آزادگی ...ادامه مطلب