پاکبازان

متن مرتبط با «مرا» در سایت پاکبازان نوشته شده است

بی مهر رخت روز مرا نور نماندست

  • بی مهر رخت روز مرا نور نماندستوز عمر مرا جز شب دیجور نماندستهنگام وداع تو ز بس گریه که کردمدور از رخ تو چشم مرا نور نماندستمی‌رفت خیال تو ز چشم من و می‌گفتهیهات از این گوشه که معمور نماندستوصل تو اجل را ز سرم دور همی‌داشتاز دولت هجر تو کنون دور نماندستنزدیک شد آن دم که رقیب تو بگویددور از رخت این خسته رنجور نماندستصبر است مرا چاره هجران تو لیکنچون صبر توان کرد که مقدور نماندستدر هجر تو گر چشم مرا آب روان استگو خون جگر ریز که معذور نماندستحافظ ز غم از گریه نپرداخت به خندهماتم زده را داعیه سور نماندستبرچسب‌ها: حافظ بخوانید, ...ادامه مطلب

  • تا بود در عشق آن دلبر گرفتاری مرا

  • تا بود در عشق آن دلبر گرفتاری مراکی بود ممکن که باشد خویشتن‌داری مراسود کی دارد به طراری نمودن زاهدیچون ز من بربود آن دلبر به طراری مراساقی عشق بتم در جام امید وصالمی گران دادست کارد آن سبکساری مرازان بتر کز عشق هستم مست با خصمان اومی‌بباید بردن او مستی به هشیاری مرازارم اندر کار او وز کار او هر ساعتیکرد باید پیش خلق انکار و بیزاری مرااین شگفتی بین و این مشکل که اندر عاشقیبرد باید علت لنگی و رهواری مرابرچسب‌ها: انوری بخوانید, ...ادامه مطلب

  • مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست

  • مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هستیا شب و روز بجز فکر توام کاری هستبه کمند سر زلفت نه من افتادم و بسکه به هر حلقه موییت گرفتاری هستگر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیستدر و دیوار گواهی بدهد کاری هستهر که عیبم کند از عشق و ملامت گویدتا ندیدست تو را بر منش انکاری هستصبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنمهمه دانند که در صحبت گل خاری هستنه من خام طمع عشق تو می‌ورزم و بسکه چو من سوخته در خیل تو بسیاری هستباد خاکی ز مقام تو بیاورد و ببردآب هر طیب که در کلبه عطاری هستمن چه در پای تو ریزم که پسند تو بودجان و سر را نتوان گفت که مقداری هستمن از این دلق مرقع به درآیم روزیتا همه خلق بدانند که زناری هستهمه را هست همین داغ محبت که مراستکه نه مستم من و در دور تو هشیاری هستعشق سعدی نه حدیثیست که پنهان ماندداستانیست که بر هر سر بازاری هستبرچسب‌ها: سعدی بخوانید, ...ادامه مطلب

  • بی مهر رخت روز مرا نور نمانده است

  • بی مهر رخت روز مرا نور نماندستوز عمر مرا جز شب دیجور نماندستهنگام وداع تو ز بس گریه که کردمدور از رخ تو چشم مرا نور نماندستمی‌رفت خیال تو ز چشم من و می‌گفتهیهات از این گوشه که معمور نماندستوصل تو اجل , ...ادامه مطلب

  • ندیده ای مرا؟!

  • ندیده ای مرا؟! تاريخ : سه شنبه هفدهم مرداد ۱۳۹۶ | 7:30 | نویسنده : گل بهاری در انتهای هر سفر در آیینه دار و ندار خویش را مرور می کنم این خاک تیره این زمین پاپوش پای خسته ام این سقف کوتاه آسمان سرپوش چشم بسته ام اما خدای دل در آخرین سفر در آیینه به جز دو بیکرانه کران به جز زمین و آسمان چیزی نمانده است گم گشته ام ‚ کجا ندیده ای مرا ؟برچسب‌ها: حسین پناهی ,ندیده,مرا؟ ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها