گرگ هاری شدهام
هرزه پوی و دله دو
شب درین دشت زمستان زدهٔ بی همه چیز
میدوم، برده ز هر باد گرو
چشمهایم چو دو کانون شرار
صف تاریکی شب را شکند
همه بی رحمی و فرمان فرار
گرگ هاری شدهام، خون مرا ظلمت زهر
کرده چون شعلهٔ چشم تو سیاه
تو چه آسوده و بی باک خرامی به برم
آه، میترسم، آه
برچسب : نویسنده : pakbazano بازدید : 178