همزبانی

ساخت وبلاگ

 مولوی

چون سلیمان را سراپرده زدند
جمله مرغانش به خدمت آمدند
هم‌زبان و محرم خود یافتند
پیش او یک یک بجان بشتافتند
جمله مرغان ترک کرده چیک چیک
با سلیمان گشته افصح من اخیک
همزبانی خویشی و پیوندی است
مرد با نامحرمان چون بندی است
ای بسا هندو و ترک همزبان
ای بسا دو ترک چون بیگانگان
پس زبان محرمی خود دیگرست
همدلی از همزبانی بهترست
غیرنطق و غیر ایما و سجل
صد هزاران ترجمان خیزد ز دل
جمله مرغان هر یکی اسرار خود
از هنر وز دانش و از کار خود
با سلیمان یک بیک وا می‌نمود
از برای عرضه خود را می‌ستود
از تکبر نه و از هستی خویش
بهر آن تا ره دهد او را به پیش
چون بباید برده را از خواجه‌ای
عرضه دارد از هنر دیباجه‌ای
چونک دارد از خریداریش ننگ
خود کند بیمار و کر و شل و لنگ
نوبت هدهد رسید و پیشه‌اش
و آن بیان صنعت و اندیشه‌اش
گفت ای شه یک هنر کان کهترست
باز گویم گفت کوته بهترست
گفت بر گو تا کدامست آن هنر
گفت من آنگه که باشم اوج بر
بنگرم از اوج با چشم یقین
من ببینم آب در قعر زمین
تا کجایست و چه عمقستش چه رنگ
از چه می‌جوشد ز خاکی یا ز سنگ
ای سلیمان بهر لشگرگاه را
در سفر می‌دار این آگاه را
پس سلیمان گفت ای نیکو رفیق
در بیابانهای بی آب عمیق

زاغ چون بشنود آمد از حسد
با سلیمان گفت کو کژ گفت و بد
از ادب نبود به پیش شه مقال
خاصه خودلاف دروغین و محال
گر مر او را این نظر بودی مدام
چون ندیدی زیر مشتی خاک دام
چون گرفتار آمدی در دام او
چون قفس اندر شدی ناکام او
پس سلیمان گفت ای هدهد رواست
کز تو در اول قدح این درد خاست
چون نمایی مستی ای خورده تو دوغ
پیش من لافی زنی آنگه دروغ

گفت ای شه بر من عور گدای
قول دشمن مشنو از بهر خدای
گر به بطلانست دعوی کردنم
من نهادم سر ببر این گردنم
زاغ کو حکم قضا را منکرست
گر هزاران عقل دارد کافرست
در تو تا کافی بود از کافران
جای گند و شهوتی چون کاف ران
من ببینم دام را اندر هوا
گر نپوشد چشم عقلم را قضا
چون قضا آید شود دانش بخواب
مه سیه گردد بگیرد آفتاب
از قضا این تعبیه کی نادرست
از قضا دان کو قضا را منکرست


برچسب‌ها: مولانا پاکبازان...
ما را در سایت پاکبازان دنبال می کنید

برچسب : همزبانی, نویسنده : pakbazano بازدید : 194 تاريخ : پنجشنبه 23 شهريور 1396 ساعت: 13:47